به گزارش شهرآرانیوز، پیش از آنکه چشم به خواندن متن بچرخانید، باید بگویم هدف روایت رسیدنم به «کنگدژ» در روستای کنگ و پناه بردن به آنجا در سرما و تاریکی زمستان، بیان قصه زوج جوانی است که زندگیشان را از شهر به زیر سقف یکی از خانههای روستا کشاندهاند تا حس خوب خود را با دیگران به اشتراک بگذارند، شاید سبب به دنیا آمدن «کنگدژ»های بیشتری در آبادیها باشد؛ محافلی که وجودشان، برای مردمان آن دیار و هم برای گردانندگانشان گرمابخش است.
ساعت از نقطه صفر مرزی شب گذشته بود که به کنگ رسیدم، آبادی زیر برف بود و بارش سنگین سرما نمیگذاشت بیشتر از این در جاده پیشبروم. کنگ_که در ۲۹ کیلومتری ییلاقات مشهد قرارگرفته_و همه آبادیهایی که پشتبام خانهشان حیاط خانه دیگری است و اصطلاحا پلکانی و بر هم سوار شده ساخته میشوند یک میدان اولیه دارند که جاده را قطع میکند و خلاصه از آنجا آبادی طلوع میکند.
در همان میدان خواستم از کسی نشان بپرسم و جایی برای آب برداشتن پیدا کنم، اما بهجز یک چراغ که سوی گرمی داشت، باقی همه نیمهسوز روشن بودند. چراغی که زیر نورش تابلویی نوشته بود کافه «کنگدژ».
همینکه پلههای روستا را که به سمت تنها چراغ روشن آنجا زیر پا گذاشتم خط زیر اسم کافه نظرم را بیشتر جلب کرد؛ آن خط میگفت که اینجا کافه کتاب و بازارچه محلی کنگ دژ است. بودن یک کافه کتاب در روستا مثل روحی بود که در آن لحظه به کالبد من دمیده شد.
از پشت در صدای خنده مرد و زنی را شنیدم که باهم صحبت میکردند، همین امیدم را به بازکردن در بیشتر کرد، پس شروع کردم به کوبیدن. بعد از لحظاتی، مردی بلندقامت در قاب چوبی در جای گرفت و بدون هیچ سوالی تعارفم کرد که داخل بروم و گرم شوم.
گلیمها را دیوارهای کاهگلی پوشیده بودند و ستون میانی را کتابهای شعر، رمان، تاریخ و ادبیات گرفته بودند. دستبندها و بافتنیهای سنتی از طاقها آویخته شده بود و مهمتر از همه قصه زندگی محسن و بیتا، زن و شوهر جوان صاحب کافه کتاب کنگدژ بود که روی در و دیوار این مکان نشسته بود.
اول قصه را محسن تعریف میکند: من برای تحصیل و کار مثل خیلیهای دیگر از کنگ به شهر_مشهد_مهاجرت کردم. ۹ سال کارم تزیینات بود، هم طراحی و هم اجرای کاغذدیواری، کفپوش و پارکت. همه این سالها دلم میخواست به کنگ برگردم، رفتم درباره شغل و درسم بیشتر تحقیق کردم. رشتههای مدیریت را یکی یکی نگاه کردم تا به اسم مدیریت جهانگردی رسیدم. با خودم گفتم این همان مسیری است که من و کنگ را بار دیگر پیوند میدهد.
محدودیت زمانی کلاسهایم، شغلم را از تزئینات ساختمانی به هتلداری کشاند. ساعت ۱۱ شب تا ۷ صبح شیفت بودم و آخر هفته تور گردشگری میبردم کنگ.
پس از آنکه اولین بومگردی در کنگ راهاندازی شد، از من دعوت کردند که باهم تور اجرا کنیم. خب کم کم با مباحث بومگردی آشنا شدم و حدود دو سال اجرای این تورها رونق خوبی از لحاظ بومگردی به کنگ آورد. یک روز ساعت هشت صبح با من تماس گرفتند که از تهران مهمان داریم و باید برای حمل بارش کمک کنم. وقتی رفتم برای استقبال از مهمان، دیدم دختری ریزقامت دو کوله و دو چمدان بزرگتر از خودش را دارد میکشد. این اولین مواجهه من و بیتا بود.
بیتا ادامه ماجرا را دست میگیرد و میگوید: کارگاههای آموزشی طبیعتگردی بود که من را به مشهد آورد. تقریبا باید ۶ ماه برای گذراندنش در مشهد میماندم. آن مدت شروع کردم به گشتن اطراف مشهد. کلات، اخلمد و زشک و کنگ و...، اما از طبیعت کنگ و خود روستا بیشتر خوشم آمده بود. تورهای تخصصی طبیعت و روستاگردی را محسن برگزار میکرد و من هم در همان تورها شرکت میکردم. دیگر آنقدر رفته بودم که روستا و معماریاش را یا نقشههای طبیعت را میشناختم. پس باعث شد که کمکم در اجرای تورها هم کمک کنم و در مسیر هم قرار گرفتیم.
محسن میگوید: ما تقریبا ۵ سال است ازدواج کردهایم، اما هنوز هم برای خودمان و اطرافیانمان تازه است. بعد از ۶ ماه آشناییمان، ما همه سختیهایمان را مرور کردیم. مهمترین چالش نگاه متفاوت یک روستایی و شهری به روستا بود مثلا وقتی شما میخواهید به روستا بیایید اینجا را به طبیعتگردی و گذران وقت و آشنایی با فرهنگش نگاه میکنید، ولی یک روستایی به محل زندگیاش به چشم عرق ریختن پای زمین، بیل و کلنگ زدن در برف و سرما نگاه میکند. با همه این تفاوتها، خانوادهها سختگیری نکردند و وقتی گفتیم میخواهیم از تجملات برای زندگی بهتر بگذریم و کارمان را در روستا شروع کنیم، گفتند: «زندگی خودتان است و خودتان هم برایش تصمیم میگیرید و ماهم برای گذر از چالشها تصمیمان را گرفته بودیم.»
«کافه کتابی که در خرداد امسال تاسیس کردیم از یک مخروبه قولنامهای در همان ۴ سال پیش شروع شد.» محسن با بیان این جمله صحبتهاش را ادامه میدهد: برای قولنامه این مخروبه باید از ۶ وارثش در مشهد امضا میگرفتیم. بعد نوبت به بازسازی و مجوزهایش رسید. کارمان اول از بافتن دستبندهایی شروع شد که بیتا میبافت.
بعد کمکم برخی از صنایعدستی را خودمان تولید میکردیم و برخی را هم میخریدیم. اول زیر همین پلهها یک میز گذاشته بودیم و بیتا دستبندهایش را میفروخت. بعد سراغ بازسازی رفتیم چون اینجا یکجور خرابه بود که بازرس اصلا باورش نمیشد بشود اینجا را بازسازی کرد. بهخاطر همین برای مجوز خیلی به مشکل خوردیم. خدا و بعد از آن خودمان دو تا، بزرگترین حامی بودیم. نه وامی به ما دادند و نه در روند مجوزها کسی کمکمان کرد.
بچه که بودیم عادت داشتیم به تماشاکردن ترکهای دیواری که ساده و کاهگلی بود. ترکهایش را هم برای هم تفسیر میکردیم که این شبیه صورت آدم است و آن شبیه حیوان. ما اینطوری محل زندگیمان را حس کردیم و در آن اقامت داشتیم.
وقتی گردشگر به یک روستا میآید، بیشترین وقتش را ممکن است در گشت و گذار یا اقامت در یک اقامتگاه سر کند. مواجهه آدمها با فرهنگ روستا همین مقدار است. اما اینجا جایی برای نشستن و تماشاکردن فرهنگ روستاست. پس از طرفی اینجا باید شبیه خود روستا باشد و گرنه چرا اصلا باید کسی از شهر بکوبد بیاید اینجا باز در جایی لوکس بنشیند؟ آدمها به روستا میآیند که از همین تجملات دور باشند.
کافهکتاب در چنین مکانی هم جایی برای با روستاییان نشستن و حس کردنش است. اینجا جایی است که میشود عطر آبادی را بویید و جزئیاتش را لمس کرد.
محسن به کتابها اشاره میکند و میگوید: برگشتمان به کنگ به خاطر عشق بود. من بهخاطر عِرقی که به کنگ و کوچهپسکوچههایش داشتم برگشتم و بیتا بهخاطر عشقش به طبیعت به اینجا آمد و کنار هم قرار گرفتیم. این کافه کتاب خیلیها را به هم متصل کرده و باعث رقابتهای بسیاری شده است مثلا همین کتابها را استاد تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد به ما هدیه کرد و برخی را هم مشتریهایمان به ما دادند. آن تابلوها هم آثار استاد طالبی است که به ما هدیه شد. بهروز بودن این کتابها باعث دسترسی بهتر مردم به کتاب و بهبود کتابخوانی روستا شده است.
حتی تا امروز چند برنامه کتابخوانی گذاشتهایم و سعی میکنیم این برنامهها را متنوعتر و گستردهتر انجام بدهیم.
کافه کتاب کهندژ خانه و محلکار محسن و بیتا بود، جایی که بیش از ۲۰ خانواده در روستای کنگ به صورت مستقیم و غیر مستقیم سر سفرهاش نشسته بودند. محسن میگفت: تا امروز توانستیم ۱۵ هزار نفر را شناسایی کنیم که از اهالی کنگ بودهاند، اما امروز روستای ما ۲۰۰۰ نفر سکنه دارد.
این نشان میداد که کنگ هم شبیه بیشتر روستاهای ایران دچار مهاجرت است. اما عشق و علاقه به خانواده کوچکی که اجاقش را محسن و بیتا کنار یکدیگر زیر بارش این زمستان گرم نگهداشتهاند یک روزنه امید است برای ایجاد احساس تعلق به آبادی.